روزهای قشنگ زندگی ما
بعضی وقتا ادم اینقدر درگیر روزمرگیهاش میشه که یادش میره هر لحظه میتونه زیباترین لحظه زندگیت باشه ....حتی زمانی که ممکنه کسالت داشته باشی ولی در کنار عشقای زندگیت اروم بگیری...
منظورم از نوشتن این مطلب ....دیروز صبح وقتی چشمامو باز کردم از شدت سر درد نمیتونستم سرمو بالابیارم....تقریبا 3 روزه که اینطوری بودم ولی نه به این شدت....با هرسختی بود بلند شدم ... باید با بابا میرفتیم اداره تامین برای سابقه کاری وبیمه....
نمیدونم چه جوری رفتیم و برگشتیم ولی وقتی رسیدم خونه گلاب به روتون..............
خوشبختانه وقتی رسیدیم شما صبحانتو خوردی و خوابیدی....
یکم شیرینی خوردم و نفهمیدم کی خوابم برد....
وقتی بلند شدم دیدم بابا هنوز خونست....ازش پرسیدم چرا شرکت نرفتی ؟؟؟؟گفت به کارمنداش گفته چکار کنن و فعلا تا بعد از ظهر که جایی قرار داره و باید بره پیشم میمونه....منو میگی این شکلی شدم
بعد با خیال راحت دوباره خوابیدم....الهی من فدای شما پدر و دختر بشم که همین طور که دراز کشیده بودم دیدم صدای اروم پچ پچ میاد...اومدم دیدم دوتایی نشستین و دارین لگو بازی میکنین و شما هم داری اب میوه میخوری....دلم داشت برای همه این مهربونیها قققققققققنج میکشید...
بعداز ظهر بابا رفت و منم خیلی بهتر بودم.....شب که بابا اومد گفت که حاضر بشین بریم یک دوری بزنیم....بعد هم رفتیم بالای مرکز خرید پروما تا حسابی بازی کنی....
متاسفانه دوربین با خودم نبردم و چند تایی عکس با موبایل گرفتیم که اصلا کیفیتش خوب نبود ولی برای یادگاری چندتاشو برات میذارم عزیز دلم...