رد پای خاطره1
بلاخره بعد از ماهها انتظار با به دنیا اومدن دلبندمان فصل جدیدی شروع شد و
نیروانا عزیز مامان و بابا شده گل خونه حالا
برای اولین بار که تو رو اوردن توی اتاق تا ببینمت فقط چشمهام تو رو میدید و فقط صدای نفسهای تو رو میشنید،یادمه که تو رو بغل کرده بودم و داشتم باهات حرف میزدم.وقتی به خودم اومدم دیدم همه دور تختم ایستادن و از خوشحالی من گریه شادی میکنن.
چه لحظه قشنگی بود با بودن تو در کنارم احساس کردم واقعا روی زمین نیستم.
اون شب با تمام قشنگیهاش تموم شد و فردا صبح رفتیم خونه مامان جون.تا ١٨ روزگی شما اونجا بودیم و خلاصه از لطف و زحمتهای مامان جون عزیز هر چی برات بگم کم گفتم،امیدوارم یک روز با احترام گذاشتن و محبت کردن بتونی گوشه ای از لطفشون رو جبران کنی.
بعد از ١٨ روز برای اولین بار اومدی خونه.بابا محمد مهربون روز قبل هر چی لازم بود تهیه کرده بود و خونه رو برای اومدنت آماده.
٢٢ روزه بودی که برای اولین بار رفتی مهمونی(خونه عمه جون بشرا)حسابی بهمون خوش گذشت و موقع اومدن هم عمه جون هدیه خیلی خوشگلی بهت دادن شب ماهگرد یک ماهگیت مامانی و بابایی زحمت کشیدن و با شیرینی اومدن دیدنت و این طوری وارد ٢ ماهگی شدی.
تازه وارد ٢ ماهگی شده بودی و هر روز شیطون تر و بازیگوش تر میشدی.در تاریخ ٩٠/٤/٣٠ شب وقتی بابا شروع کرد باهات به حرف زدن تو بهش نگاه کردی و هی لبخند میزدی،این اولین بار بود که خنده هات معنی دار شده بودن و با حرف زدن ما شروع میکردی به خندیدن.
بعد هم ماه رمضان شروع شد و مهمانی پشت مهمانی.تو عزیز دلم هر روز با کارهای شیرینت یک رنگ به رنگین کمان خونمون اضافه میکردی.
و خلاصه دو ماهگیتم تموم شد و آخر ماه واکسن دو ماهگیت رو زدیم تا همیشه صحیح و سالم باشی عزیز دلم.