نیروانانیروانا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

تقدیر یک فرشته

انتظار شیرین

1390/8/16 16:51
نویسنده : مامان نسترن
815 بازدید
اشتراک گذاری

89/7/27 بود که برای بار اول تست دادم،خط اول پر رنگ،خط دوم خیلی کم رنگ قرمز شد.با خودم گفتم حتما اشتباهی شده برای همین دوباره تست دادم و این بار هر دو تا خط قرمز پر رنگ شد باورم نمیشد،بجز صدای قلبم هیچ صدای دیگه ای رو نمی شنیدم(خدایا این درست بود،من داشتم مادر میشدم)

زمانی که اصلا فکر نمیکردم خدا این هدیه آسمانی رو که از من و خود من بود به من داده و من چطور میتونستم به خاطر این نعمت ازش تشکر کنماشکهامو پاک کردم و منتظر تلفن بابا محمد شدم.دو هفته ای بود که اومده بودم مسافرت خونه خاله نوشین و قرار بود بابا محمد اول آبان بیاد پیش ما،خلاصه بعد از نیم ساعت بابا زنگ زد و من همش میخندیدم،آخر دلم طاقت نیورد و بهش گفتم که داره آقای پدر میشه.بابا از خوشحالی تلفن قطع کرد و بعد از چند ثانیه دوباره زنگ زد و صداش از خوشحالی میلرزید و همش می گفت خدایا شکرت و میپرسید که حالت چطوره و چی دوست داری که برات بیارم

بعد از دو روز بابا اومد پیش ما و با خاله و عمو علی جشن گرفتیم.به خاطر شرایط حساسی که داشتم تا 20 روز نتونستم برگردم خونه و بعد از اون با اجازه دکتر و نامه بیمارستان برگشتم به ایران.

خلاصه جونم برات بگه گل قشنگم که خیلی تو این سفر اذیت شدم و به خاطر مسافت طولانی که تو هواپیما بودم همش میترسیدم تو رو از دست بدم ولی از اونجا که خدا همیشه با ما و در کنار ماست نگهدار تو فرشته کوچولوی من بود.          

آخر هفته 8 بود که برگشتم و سریع رفتم پیش خانم دکتر مهربون.خانم دکتر بعد دادن کلی آزمایش و سونو گرافی گفت جای هیچ نگرانی نیست و خیال همه ما رو راحت کرد ولی باید استراحت کامل میکردم.تا آخر ماه 5 وضعیت به همین صورت بود و بابای مهربونت هر روز صبح منو میبرد خونه مامانی و شبها دوباره میومدیم خونمون.از ماه 6 حالم خیلی خوب شده بود و تو هم خیلی شیطون شده بودی و همش تکون تکون میخوردی.اولین حرکاتت رو توی هفته 14 حس کردم و اولین بار تو رو توی هفته 7 دیدم فقط یک قلب کوچولو که مرتب میزد.من فقط گریه میکردم و دکتر هر سئوالی که میپرسید نمیتونستم جواب بدم.دلم میخواست فقط به تو نگاه کنم.قربون اون قلب کوچولوت بره مامان. 

آخر ماه هفتم در تاریخ 90/1/18 جشن سیسمونی تو عزیز دلمو گرفتم.خیلی خوش گذشت،دست مامانی و بابایی درد نکنه که برات چیزهای خوشگل خوشگل خریدن.ماه 9 خیلی خسته کننده و پر استرس بود.ساعتها خیلی دیر میگذشت و خیلی ورم کرده بودم.دکتر میگفت ممکنه زودتر از وقت بدنیا بیای برای همین باید خیلی مراقب می بودم که اتفاقی برات نیفته.توی این 9 ماه بابا همیشه مراقب من و تو بود و زحمتهای خیلی زیادی برامون کشید.هر زمان هر چیزی که لازم داشتم سریع آماده میکرد و نمیگذاشت کوچکترین نگرانی داشته باشم و سعی میکرد همیشه با سوپرایزهای قشنگش منو قافلگیر کنه.از طرف هر دوتامون میگم بابا محمد خیلی دوست داریم و قدر زحمتهات رو میدونیم.    

بلاخره انتظار به پایان رسید و بعد از آخرین چک آپ در ٣٨ هفتگی قرار شد در تاریخ ٩٠/٣/٢١ بستری بشم.اون شب من و بابا تا صبح خواب به چشمامون نیومد و همش وسایل هات رو چک میکردیم که همه چیز آماده و مرتب باشه.یعنی فردا این موقع تو پیش مایی؟فردا با همه وجود تو رو بغل میکنم و خستگی این چند ماه رو با دیدن روی ماهت فراموش میکردم.شب تولدت تا صبح بارون میومد و اطرافیان با پیامهای خوشگلشون به من آرامش میدادن،یکی از این پیامهای خوشگل این بود که از طرف عمه جون برام اومد(تا حالا یادم آخر خرداد اینطوری بارون بباره،خدا امشب به خاطر به دنیا اومدن دختر خوشگلمون بارون رحمتش رو داره میفرسته)از لطف همه ممنونم.

شنبه شد،اول وقت کارهای بستری شدن رو انجام دادیم و در ساعت ١٠:٢٠ صبح فرشته آسمانی ما با وزن ٣ کیلو ٥٣٥ و قد ٥١ cm پا به این دنیا گذاشت. 

اینم عکس نیروانا جون ساعاتی بعد از تولدقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان مهراد
11 آبان 90 22:48
ایشالله همیشه قدمش به خیر و خوشی
مرسانا
13 آبان 90 11:53
سلام عزیزم....وبلاگ گل دخملمون مبارک...... اما وبلاگ بدون عکس از نیروانا جون قشنگ نیست ومزه نداره..... ما منتظر عکس هستیم
مامانی فری
14 آبان 90 11:30
با سلام ورود شما رو به دنیای مجازی تبریک میگم وب قشنگیه خداوند این دختر نازو براتون ببخشه و همیشه نگهبانش باشه موفق سلامت و پایدار باشید مامانی مرسانا جون
نازبانو
20 فروردین 91 18:56
نگارمن

حالی بیا وبین حــــــــــــــــــــال زار من

بردی عجب به نگاهی قــــــــــــــرار من





ای معدن صفا وای حاکـــــــــــــــــم وفا

ای مهربـــــــان من ای تک نگــــــار من



امشب سوای فــکر تواز سر برون کنم

تــــا بــــــــازیابـمت امشب کنــــــــــارمن



چشمت به سان تیر گز زال رستم است

یادت ببین چه کرده چنین شب به کار من



چون یاد تو تسلی خاطر برای مــــاست

با یک نظر چگونه تو کردی شکـــار من





چون کــــــــــــرده ای به دل بینوای من

که امشب چنین بنوازد سه تــــــــــار من



آری "عزیز" عشق نظر کن به آسمان

در ذاتم عاشق آفریده خداوندگـــــــار من


واااااااااای قربون اون ذوقت...چقدر زیبااااااا