عسسسسسسسسسسسسلم....تولدت مبارک
فرشته زیبای من (نیروانا) 11/8/90
عروسک قشنگ من....
یک سال از بودن با تو و در کنار تو بودن میگذره و چه لحظات شیرین و به یاد موندنی برای ما هدیه آوردی...الهی مامان قریونت بره ..نمیدونی پارسال چه حالی داشتم...هی ساک وسایلتو چک میکردم که مبادا برای اومدنت چیزی رو از قلم انداخته باشم..............
شب از خوشحالی تا صبح خواب به چشمای من و بابا نمی یومد و هر لحظه به بهانه ای بلند میشدیم و هی از لحظاتی که قرار بود فردا در کنار تو داشته باشیم صحبت میکردیم...شب تولدت تا صیح بارون می یومد ...اونم تو اخر فصل گرم خرداد...شاید اون گریه فرشته ها بود که یکی از عزیز ترین هاشونو داشتن بدرقه میکردن تا به زمین بره...
قربون اون دست و ای خوشگلت برم مامانی....
هر لحظه تو رویاها و ارزوهام تو رو میدیدمو حالا داشت همه اونا به واقعیت تبدیل میشد....
صیح ساعت 6 بیمارستان بودم و بابا کارهای بستریمو انجام داد....ساعت 7 رفتم اتاق عمل و قرار بود ساعت 9 زایمان کنم...خبر دادن خانوم دکتر یک مریض اوژانسی دارن و با کمی تاخیر می یان ...اونجا همه هوامو داشتن و هی باهام صحبت میکردن که خسته نشم ولی من بی اختیار گریه میکردم (چون تکوناتو احساس نمیکردم و درد شدیدی هم داشتم)ساعت 10 بردنم تو اتاق زایمان....خانوم دکتر مهربون و دوست داشتنی که واقعابهترین دوست من بود با من صحبت کرد و گفت که حال نی نی بسیار عاااااااااااااااالیه و جای هیچ نگرانی نیست...
با شنیدن این حرف حسابی اروم شدم و دیگه هیچی نفهمیدم...
ساعت 10:20 صبح روز شنبه 21 خرداد ماه سال 1390 فرشته اسمونی من توسط خانوم دکتر مینو نایبی در بیمارستان رضوی زمینی شد....
نمیدونم چرا با مرور این خاطرات همون حال و هوارو دارم و گریم گرفته....
نیروانا جونم...بدون که هر لحظه ای که به یادن هستم جسمم سرشار از شادی میشه و ناتوان در برابر این همه خوشحالی و ناخوداگاه اشک از چشمام می یاد....
خاطرات زیبای زایمانمو قبلا نوشتم ولی نمیدونم چرا از تکرارشون خسته نمیشم.حاضرم بخشی از عمرمو بدم ولی یک بار دیگه لحظهای رو که برای اولین بار دیدمت تکرار بشه....
شمارش معکوس برای تولدت شروع شده...خدایا نمیدونم چرا نمی تونم جلوی اومدن اشکامو بگیرم.انگار یک سال به عقب برگشتم و دوباره احساس میکنم تو توی وجودمی...البته تو در هر گوشه قلبم همیشه حضور داری ولی دوران بارداری یک حال و هوای خاصی برای مادر داره...
متاسفانه مراسم تولدتو مجبوریم با کمی تاخیر بگیریم.اول اینکه به خاطر یک سری تغییر و تحولاتی که تو خونه جدیدمون دادیم اسباب کشی و چیدن وسایلمون خیلی طولانی شد و هنوز هم یک کوچولو کارامون مونده...بعد هم انشاا...بابایی قراره با اجازه دکتر از هفته اینده بعد از یک کسالت طولانی و سخت غذا بخوره و دوست دارم با سلامتی کامل تو تولدت حضور داشته باشه....از طرفی هم عمه جون سفر رفته و تا هفته اینده بر نمیگرده و امتحانات مهمونای دوست داشتنیمون هم مزیدی بر علت شده...
البته یک جشن کو چولو برات میگیریم ولی مراسم اصلی طی یکی و دو هفته اینده (انشاا...).
تمام کارای جشنتو انجام دادم و از بابت اون نگران نیستم...
خوشگلم...عمرم...نفسم... عشقم
تولدت مبارک و اینو بدون باتو خوشبخت ترینم....با تو عاشق ترینم