پایان 7 ماهگی
٧ماه از با هم بودنمان گذشت ...چقدر روزها زود میگذرن...هر وقت یادی از خاطراتم میکنم و یاد اولین باری که تو رو تو بغلم دادن نمیدونم چرا نمیتونم طاقت بیارم وچه خواب باشی و چه بیدار بغلت میکنم نفس مامان.عروسکم خدا کنه یک روز بفهمی که تمام دنیای منی چقدر برام مهمی و همه سعی من و بابا اینه که خوشحال وشاد باشی و از خدا می خوام که کمکم کنه تا همیشه مسیر درست رو نشونت بدم ونازنینم کمکم کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه رو به پایان برسونم.
نیروانای گلم 7 ماهه شد...
ا
اینم مراسم کیک خورون نیروانا
شب همراه بابا بردیمت سرزمین بازی ..طبقه بالای یک مرکز خرید.. اول که رفتیم خیلی خوشت اومد ولی به خاطر گرمای زیاد کلافه شده بودی...با اینکه تا جایی که تونستم لباساتو کم کردم ولی فایده ای نداشت..اینم برای خودش خاطره ای شد.
این روزها شادم به وسعت دنیا
شکر
شکر
شکر