روزانه های نیروانا و مامان...
عزیزم...نفس مامان...امروز باز هم بابا به خاطر فشرده بودن کارش مجبور شد به یک سفر 1 روزه بره و من و شما دوباره تنها شدیم با یک دنیا دلتنگی...
خدا رو هزاران مرتبه شکر میگم که در این مواقع عروسکم کنارمه و تسکینی برای دل تنگم.با بودن تو در کنارم ساعت ها زودتر میگذره و غم دل تنگی رو کم میکنه و باعث میشه یک روز خاطره انگیزی داشته باشم.
قربونت برم که سنگ صبور مامانی
صبح بعد از رفتن بابا یکم به کارام رسیدمتا وقتی بیدار شدی بتونم بیشتر در کنارت باشم...بعد از 2 ساعت بیدار شدی و طبق معمول همیشه شروع کردی به اواز خوندن(قناری مامان)
دخترم منتظر صبحانه...
وای وای وقتی دیر بشه...
بعد هم کلی باهم بازی کردیم.نمیدونی چه حس قشنگیه وقتی باهات بازی میکنم.چون با این کارو با نگاه کردن به صورت معصومت احساس میکنم کودک درونم مملو از شادی و نشاط میشه.
بعد از دادن ناهارت تلفن زدم به سوپر مارکتی که نزدیک خونمون بود و هرچی لازم داشتم سفارش دادم ...بابایی هم اومد تا سری بهمون بزنه(بابایی عاشق شماست و هر روز برای دیدنت میاد خونمون ..البته باید خداروشکر کنم که خونشون نزدیک خونه ماست)بعد هم با بابایی رفتیم تا سفارشامونو تحویل بگیریم...
وقتی بر گشتیم حسابی خسته بودی و تا گذاشتمت داخل تخت سریع خوابت برد...(باباهم تلفن زد و گفت شب بر میگرده.هوررررررررااااا
بیدار که شدی بردمت حمام و کلی باهم اب بازی کردیم ...وقتی اب بازی میکردی و جیغ میزدی دلم میخواست قورتت بدم...
اب بازی نیروانا خانوم
اینم بعد از حمام و خوردن شام که حسابی خوابت می یومد
با تو عااااااااااااااااشق ترینم یکی یکدونه مامان.